تراوشات یک ذهن



داشتم بعد از مدت ها وبلاگ گردی می کردم که به یک پادکست برخوردم آن را شنیده و خواندم خاطره ای زیبا بود که خیلی عالی نوشته شده بود سپس دوباره حسی که سالیان قبل برای نوشتن داشتم آمد سراغم. پیش خود گفتم هیچ چیز نباشد حداقل تمرین نویسندگی که هست!

دوباره سری به پنل مدیریت کنجک زدم و چرخی در وبلاگ خودم. متوجه شدم خیلی تغییر کرده ام شاید در اصول فکری خودم تحولی اتفاق نیافتاده ولی روش فکر کردنم از اسن رو به آن رو شده فکر می کنم منظم تر شدم.

خلاصه بعد از اینکه مطالب قبلی را خواندم گفتم بگذار وبلاگ هم مثل خودم تغییری بکند اسم، آدرس، لوگو، کمی قالب و یک سری جزئیات دیگر را مطابق سلیقه ی فعلی ام کردم.

 

 

امیدوارم همه این تغییرات درست باشند.


پــ نــ:

آخر نفهمیدیم کرونا خطرناک هست یا نه!!!


چند وقتی است که مسئله ای درگیرم کرده. در اطرافم اکثر آدم ها نظراتی دارند که انگار برای خودشان نیست و از کسانی که آنها را بیشتر قبول دارند گرفته اند که آن افراد می توانند مرده یا زنده باشند.

یکی از مصادیق این کار انتخاب الگو در زندگی است.

من با اصلش مشکلی ندارم بلکه با نوع نگاه افراد به الگوها و افراد مقبولشان مشکل دارم.

می دانید چرا؟ چون این افراد اول الگو انتخاب می کنند بعد می روند فکر می کنند که مبنای زندگی من باید چگونه باشد؟ هدف زندگی من چیست؟ چه کار هایی برای موفقیت باید انجام دهند؟

خب، جواب ها همه واضح است چون آنها در ذهنشان بت هایی دارند که می خواهند شبیه آنها شوند در نتیجه افکار و رفتارشان هم شبیه آنها می شود.

 

 

سوال من این است: اصلا چرا آن انسان را الگو و محبوب خود قرار داده اند؟

چون آدم جامعی است؟ اصلا چه کسی گفته جامعیت داشتن خوب است؟

چون آدم خوش اخلاقی است؟ از کجا معلوم در خلوت هایش هم آنگونه باشد؟

چون او فوتبال دوست دارد و فلانی بهترین بازیکن فوتبال است؟ شاید اگر الگویی انتخاب نمی کرد آن بازیکن بعد ها آرزو می کرد شبیه همان انسان بازی کند!

چون حرف های حسابی و دقیقی میزند و خیلی باهوش است؟ مگر اطاعت از چنین انسان هایی واجب است؟ یا اصلا مگر هر حرف حسابی درست است؟؟

و.

من فقط می گویم اول مبنای فکری خودمان را تشکیل دهیم، بعد برویم سراغ هم تیمی بگردیم و الگو انتخاب کنیم. آن هم نه به این صورت که الگوی من هر چه گفت درست است و حتی اگر به ظاهر هم درست نیست حتما من متوجه نمی شوم و توجیهی دارد! هر کس ممکن است خطا کند پس ذهن خودمان را با الگوها دار نزنیم. چون مطمئنم انسان های اطراف ما معصوم نیستند.


سریالی را تماشا میکنم به نام لیست سیاه،

قبلا هم درباره اش کمی نوشته بودم.

دیروز فصل ششمش را تمام کردم؛ کاری با داستان جذاب و رمز و راز های در هم تنیده اش ندارم بلکه نکته ای که ذهنم را درگیر کرد این بود که چقدر شخصیت های داستان برای اهداف زندگی شان تلاش می کنند و نقشه می کشند.

شاید بعضی از ماها هنوز هدفی برای خودمان پیدا نکردیم ولی خطاب به کسانی که هدف خود را دنبال می کنند پیشنهاد میکنم این سریال و سریال برکینگ بد را ببینند و با این دید به داستان و شخصیت ها نگاه کنند، به نظرم به شدت انرژی بخش اند.

 

 

فکر کنم درستش هم همین باشد، وقتی برای خودت هدفی انتخاب کردی باید زوائد را از زندگی حذف کرد، باید سعی کرد که در مسیر باقی بمانی وگرنه هدف چه فایده ای دارد؟ 

خیلی ها مثل خودم هدفشان زندگی شان را تغییری نداده. من قبلا برای آدم هایی که هدف داشتند ارزش زیادی قائل بودم اما حال که به خودم نگاه می کنم می بینم فرق خاصی با افراد بی هدف ندارم. به نظرم اسمش را نباید بگذارم هدف، اسمش در اصل آرزوست!


پــ نــ:

1. سخته توی مسیر هدفت همیشه باقی بمانی.اراده ی پولادین میخواد :/

2. سریال های دیگه ای معرفی نکردم چون خیلی سریال بین نیستم وگرنه فکر کنم خیلی از سریال ها با این دید انرژی بخش باشن!


سریالی را تماشا میکنم به نام لیست سیاه،

قبلا هم درباره اش کمی نوشته بودم.

دیروز فصل ششمش را تمام کردم؛ کاری با داستان جذاب و رمز و راز های در هم تنیده اش ندارم بلکه نکته ای که ذهنم را درگیر کرد این بود که چقدر شخصیت های داستان برای اهداف زندگی شان تلاش می کنند و نقشه می کشند.

شاید بعضی از ماها هنوز هدفی برای خودمان پیدا نکردیم ولی خطاب به کسانی که هدف خود را دنبال می کنند پیشنهاد میکنم این سریال و سریال برکینگ بد را ببینند و با این دید به داستان و شخصیت ها نگاه کنند، به نظرم به شدت انرژی بخش اند.

 

 

فکر کنم درستش هم همین باشد، وقتی برای خودت هدفی انتخاب کردی باید زوائد را از زندگی حذف کرد، باید سعی کرد که در مسیر باقی بمانی وگرنه هدف چه فایده ای دارد؟ 

خیلی ها مثل خودم هدفشان زندگی شان را تغییری نداده. من قبلا برای آدم هایی که هدف داشتند ارزش زیادی قائل بودم اما حال که به خودم نگاه می کنم می بینم فرق خاصی با افراد بی هدف ندارم. به نظرم اسمش را نباید بگذارم هدف، اسمش در اصل آرزوست!


پــ نــ:

1. سخته توی مسیر هدفت همیشه باقی بمانی.اراده ی پولادین میخواد :/

2. سریال های دیگه ای معرفی نکردم چون خیلی سریال بین نیستم وگرنه فکر کنم خیلی از سریال ها طبق چیزی که گفتم انرژی بخش باشن!


در خبر هایی که به گوشم رسید دو تا از آنها جالب بود:

  • صدر اعظم آلمان همان ابتدای کار که کرونا وارد کشورش شد گفت احتمالا هفتاد درصد آلمانی ها کرونا خواهند گرفت!
  • رئیس جمهور ایتالیا هم حکومت نظامی اعلام کرده است!

شاید به ظاهر خنده دار باشند اما به نظرم بهترین نوع مدیریت است. صدر اعظم آلمان به درستی مردم را ترسانده تا جلوی برون رفتن آنها را بگیرد. همه کارشناسان می گویند تنها راه شکست دادن کرونا ماندن در خانه است ولی نمی دانم بعضی از ماها چرا نمی خواهیم بپذیریم. این را هم در نظر داشته باشیم که تا امروز آمار مرگ بیماران کرونایی در ایران 4.5درصد بوده نه 2یا 3درصد!

ای کاش کمی جدی تر می گرفتیم تا زودتر از شر این ویروس خلاص شویم.


پــ نــ:

هر چی سعی کردم درباره کرونا چیزی ننویسم دیدم نمیشه :))


چند وقت پیش دست یکی از دوستانم خودکار پنتر که به نظرم خودکار خارجی و نسبتا گرانی است را دیدم. پیش خود گفتم او که خیلی بچه حزب الله ای هست و پدرش در کشور فلان مسوولیت را دارد چرا یک خودکار ارزان و ایرانی استفاده نمی کند؟ سپس در دلم لبخند تلخی زدم و آهی کشیدم از دست این کارهای بعضی مذهبی ها!

گذشت تا چند روز بعد که راهم به فروشگاه کتاب و لوازم التحریر خورد. در سفر بودم و خودکار نداشتم برای همین سمت جعبه خودکار های فروشگاه رفتم و دنبال یک خودکار خوب گشتم. چشمم به خودکار های پنتر افتاد یکی را برداشتم و دیدم

ای دل غافل این که پنتر نیست خودکار پارسی کار است که همانطور از اسمش معلوم بود ایرانی است!

اینبار توی دلم به خودم خندیدم و کلی خجالت کشیدم.

باز هم گذشت تا امروز که می خواستم این پست را بنویسم. مشغول پیدا کردن یک عکس بودم که اتفاقی مطلبی را خواندم که در آن چند شرکت برتر خودکار سازی ایران را معرفی می کرد. در کمال تعجبِ من شرکت پنتر هم یکی از آن ها بود! کمی تحقیق کردم و دیدم بله پنتر هم ایرانی است.

می خواستم درباره قضاوت کردن چیزی بنویسم فهمیدم مشکلاتم عمیق تر از این حرف هاست! انگار بعضی چیز ها در من نهادینه شده.


چند وقت پیش دست یکی از دوستانم خودکار پنتر که به نظرم خودکار خارجی و نسبتا گرانی است را دیدم. پیش خود گفتم او که خیلی بچه حزب الله ای هست و پدرش در کشور فلان مسوولیت را دارد چرا یک خودکار ارزان و ایرانی استفاده نمی کند؟ سپس در دلم لبخند تلخی زدم و آهی کشیدم از دست این کارهای بعضی مذهبی ها!

گذشت تا چند روز بعد که راهم به فروشگاه کتاب و لوازم التحریر خورد. در سفر بودم و خودکار نداشتم برای همین سمت جعبه خودکار های فروشگاه رفتم و دنبال یک خودکار خوب گشتم. چشمم به خودکار های پنتر افتاد یکی را برداشتم و دیدم

ای دل غافل این که پنتر نیست خودکار پارسی کار است که همانطور از اسمش معلوم بود ایرانی است!

اینبار توی دلم به خودم خندیدم و کلی خجالت کشیدم.

باز هم گذشت تا امروز که می خواستم این پست را بنویسم. مشغول پیدا کردن یک عکس بودم که اتفاقی مطلبی را خواندم که در آن چند شرکت برتر خودکار سازی ایران را معرفی می کرد. در کمال تعجبِ من شرکت پنتر هم یکی از آن ها بود! کمی تحقیق کردم و دیدم بله پنتر هم ایرانی است.

می خواستم درباره قضاوت کردن چیزی بنویسم فهمیدم مشکلاتم عمیق تر از این حرف هاست! انگار بعضی چیز ها در من نهادینه شده.


چند ماه پیش حسن یکی دیگه از خواب هاش رو برام تعریف کرد:

خواب دیدم توی یک دهکده زیبا زندگی می کنم و همسایه دو برادر هستم که در کنار هم بر سر زمینی که از پدر به ارث برده بودند کار می کردند و در نزدیک هم خانه هایی برای خودشان ساخته بودند و به خوبی روزگار می گذراندند. 
بر حسب اتفاق روزی بر سر مسئله ای با هم به اختلاف رسیدند. برادر کوچک تر بین زمین ها و خانه هایشان کانال بزرگی حفر کرد و داخل آن آب انداخت تا هیچ گونه ارتباطی با هم نداشته باشند برادر بزرگتر هم ناراحت شد و از نجاری خواست تا با نصب پرچین های بلند کاری کند تا برادرش را نبیند و خودش عازم شهر شد. هنگام عصر که برگشت با تعجب دید نجار بجای ساخت دیوار چوبی بلند یک پل بزرگ ساخته است. 
برادر کوچکتر که از صبح شاهد این صحنه بود پیش خود اندیشید حتما برادرش برای آشتی دستور ساخت پل را داده است و بی صبرانه منتظر بازگشت او بود. 
رفت و برادر بزرگتر را در آغوش گرفت و از او معذرت خواهی کرد. دو برادر از نجار خواستند چند روزی مهمان آنها باشد 
اما 
او گفت: 
پل های زیادی هستند که باید بسازد و رفت.


چند وقت پیش با یه پسر جوون مکالمه ای داشتم، قسمتیش رو براتون میذارم:


من: راستی تفریحاتت چیان؟

پسر جوان: آهنگ، فوتبال، فیلم.

من: آره به نظرم خیلیا همینجورین.

پسر جوان: چونکه خیلی جذابن، تو کجا هیجانی که تو نیمه نهایی چمپیونزلیگ پارسال بین من سیتی و تاتنهام رو پیدا میکنی؟ یا چمدونم. سکانس come on tars تو فیلم میان ستاره ای؟!!!

من: اوه اوه اوه! به چه مواردی هم اشاره کردی!!

پسر جوان: البته آهنگ رو بیشتر به خاطر اینکه آرومم میکنه گوش میدم.

من: ولی قبول داری تاثیرش لحظه ایه؟

پسر جوان: گزینه بهتری داری؟ بوگو.

لبخندی زدم.

من: راسی فیلمساز محبوبت کیه؟

پسر جوان: آقام نولان!

من: حتما ریک و مورتی هم سریال محبوبته!

پسر جوان: معلومه که آره! اصن الگوی زندگیم ریکه!!

من: پدربزرگه؟ چرا؟

پسر جوان: یه حالتی داره، میدونی، انگار هیچی به ت. نیست!

من: الآن خوبه که هیچی به هیچ جاش نیست؟

پسر جوان: آره دیه آدما رو نباید زیاد مهم کرد تو زندگی.

من: ولی به نظرم ریک داره وانمود می کنه.

پسر جوان: خو به ت. :/

من: هههه، فک کنم تو به درجه ی بالاتری از ریک رسیدی!

پسر جوان: ما اینیم دیه!

سیگارش را روشن کرد.

پسر جوان: فیلم پلتفورم رو بیبین، دوهزار و نوزدهه.

من: تازگیا دیدمش اتفاقا، نظرت رو جلب کرد؟

پسر جوان: آره، میدونی داره میگه چطور باید این دنیای کثافت رو درست کنیم.

من: به نظرت کسی هست مثل کاراکتر اصلی فیلم اون کار رو انجام بده؟

پسر جوان: نع، کارگردانشم خ نمیکنه چه برسه به بقیه.

من: پ هیچی دیگه فاتحه ی دنیا رو بخونیم.

پسر جوان: تو فاتحه بخون منم سیگارمو می کشم!!


پــ نــ:

دوست دارم یه بخشی با عنوان دیالوگ نویسی تو وب باشه، برا خودم که جذابه!

*این مکالمه قبل از کرونا انجام شده*


عجیبه انقدر ولادت امام زمان علیه السلام غمگینه. همه اشعاری که موضوع انتظار دارن برام تفسیر میشه. حتی وقتی به مولودی ها هم گوش میدیم غم وجودمون رو میگیره.

برای ظهور آقا دو راه گفته شده: یا شیعیان آماده ظهور بشن و طلب ظهور کنن یا انقدر میگذره که زمان معین شده فرا برسه.

و سوال من اینه: چقدر تا اون زمان معین مونده؟؟؟

 

مبارک!


عجیبه انقدر ولادت امام زمان علیه السلام غمگینه. همه اشعاری که موضوع انتظار دارن برام تفسیر میشه. حتی وقتی به مولودی ها هم گوش میدیم غم وجودمون رو میگیره.

برای ظهور آقا دو راه گفته شده: یا شیعیان آماده ظهور بشن و طلب ظهور کنن یا انقدر میگذره که زمان معین شده فرا برسه.

و سوال من اینه: چقدر تا اون زمان معین باقی مونده؟؟؟

 

مبارک!


چند وقت پیش با یه پسر جوون مکالمه ای داشتم، قسمتیش رو براتون میذارم:


من: راستی تفریحاتت چیان؟

پسر جوان: آهنگ، فوتبال، فیلم.

من: آره به نظرم خیلیا همینجورین.

پسر جوان: چونکه خیلی جذابن، تو کجا هیجانی که تو نیمه نهایی چمپیونزلیگ پارسال بین من سیتی و تاتنهام رو پیدا میکنی؟ یا چمدونم. سکانس come on tars تو فیلم میان ستاره ای؟!!!

من: اوه اوه اوه! به چه مواردی هم اشاره کردی!!

پسر جوان: البته آهنگ رو بیشتر به خاطر اینکه آرومم میکنه گوش میدم.

من: ولی قبول داری تاثیرش لحظه ایه؟

پسر جوان: گزینه بهتری داری؟ بوگو.

لبخندی زدم.

من: راسی فیلمساز محبوبت کیه؟

پسر جوان: آقام نولان!

من: حتما ریک و مورتی هم سریال محبوبته!

پسر جوان: معلومه که آره! اصن الگوی زندگیم ریکه!!

من: پدربزرگه؟ چرا؟

پسر جوان: یه حالتی داره، میدونی، انگار هیچی به ت. نیست!

من: الآن خوبه که هیچی به هیچ جاش نیست؟

پسر جوان: آره دیه آدما رو نباید زیاد مهم کرد تو زندگی.

من: ولی به نظرم ریک داره وانمود می کنه.

پسر جوان: خو به ت. :/

من: هههه، فک کنم تو به درجه ی بالاتری از ریک رسیدی!

پسر جوان: ما اینیم دیه!

سیگارش را روشن کرد.

پسر جوان: فیلم پلتفورم رو بیبین، دوهزار و نوزدهه.

من: تازگیا دیدمش اتفاقا، نظرت رو جلب کرد؟

پسر جوان: آره، میدونی داره میگه چطور باید این دنیای کثافت رو درست کنیم.

من: به نظرت کسی هست مثل کاراکتر اصلی فیلم اون کار رو انجام بده؟

پسر جوان: نع، کارگردانشم خ نمیکنه چه برسه به بقیه.

من: پ هیچی دیگه فاتحه ی دنیا رو بخونیم.

پسر جوان: تو فاتحه بخون منم سیگارمو می کشم!!


پــ نــ:

دوست دارم یه بخشی با عنوان دیالوگ نویسی تو وب باشه، برا خودم که جذابه!

*این مکالمه قبل از کرونا انجام شده*


چند ماه پیش حسن یکی دیگه از خواب هاش رو برام تعریف کرد:

خواب دیدم توی یک دهکده زیبا زندگی می کنم و همسایه دو برادر هستم که در کنار هم بر سر زمینی که از پدر به ارث برده بودند کار می کردند و در نزدیک هم خانه هایی برای خودشان ساخته بودند و به خوبی روزگار می گذراندند. 
بر حسب اتفاق روزی بر سر مسئله ای با هم به اختلاف رسیدند. برادر کوچک تر بین زمین ها و خانه هایشان کانال بزرگی حفر کرد و داخل آن آب انداخت تا هیچ گونه ارتباطی با هم نداشته باشند برادر بزرگتر هم ناراحت شد و از نجاری خواست تا با نصب پرچین های بلند کاری کند تا برادرش را نبیند و خودش عازم شهر شد. هنگام عصر که برگشت با تعجب دید نجار بجای ساخت دیوار چوبی بلند یک پل بزرگ ساخته است. 
برادر کوچکتر که از صبح شاهد این صحنه بود پیش خود اندیشید حتما برادرش برای آشتی دستور ساخت پل را داده است و بی صبرانه منتظر بازگشت او بود. 
رفت و برادر بزرگتر را در آغوش گرفت و از او معذرت خواهی کرد. دو برادر از نجار خواستند چند روزی مهمان آنها باشد 
اما 
او گفت: 
پل های زیادی هستند که باید بسازد و رفت.


دوستی دارم که خواهرزاده ی حاضر جوابی دارد، نه ببخشید خواهرزاده ی خیلی خیلی حاضرجوابی دارد! پسری پنج، شش سال که بعید می دانم بتوان جوابش را داد و او را ساکت کرد!

برای مثال دوستم تعریف می کرد که خواهرزاده اش کنار یکی از دوستان نشسته بود که آن مرد به خواهرزاده اش می گوید: اجازه میدی بوست کنم؟

خواهرزاده می گوید: باید یه چیزی بدی همین طوری که نمیشه!

آن مرد یک شکلات پیدا می کند و به او می دهد و می گوید: حالا اجازه میدی؟

خواهرزاده می گوید: نه!

مرد می پرسد: چرا؟

جواب می دهد: چون میخوام بهت بفهمونم که آدما وقتی خرشون از پل گذشت دیگه بهت اهمیت نمیدن!!!

مرد می گوید: یعنی تو هم مثل اون آدمایی؟؟

جواب  می دهد: نه من بدون تو از پل رد نمیشم! میدونی چرا؟؟!

مرد می گوید: حتما به خاطر اینکه خیلی منو دوست داری!

خواهرزاده ی دوستم می گوید: نه خیر به خاطر اینکه تو خَرَمی منم باید سوارت بشم تا بتونم از پل رد بشم!!!!

(عکس صرفا برای تلطیف فضا!!)

به دوستم گفتم راحت می شود از روی شخصیتش یک فیلم خوب ساخت! او هم گفت بگذار از خودش بپرسم.

جواب داده بود: کی میخواد فیلم بسازه؟

دوستم گفته بود: یکی از دوستام.

گفته بود: پس اول یه فیلم رازبقا از روی تو درست کنه بیاره من ببینم اگه خوب بود میذارم از من هم فیلم درست کنه!!

:)))

شاید الآن جواب هایی به ذهنتان برسد که اگر جای کاراکترهای نگون بخت داستان بودید آن جملات را بگویید، اما اطمینان می دهم که جواب سر سختانه ای به شما هم می داد :)

هر چقدر زمان رو به جلو میرود کودکان باهوش تر و فهمیده تر می شوند. خدا به داد ما برسد :)


داستان رابین هود را شنیده اید. تیراندازی زبردست که از خزانه شاه ی می کند و پول های به دست آمده را به فقرا می دهد. او نماد حق طلبی و مبارزه با ظلم است.

او یک انگلیسی است؛ یعنی کودکان انگلیسی (البته با توجه به قدرت رسانه ای شان کودکان همه ی جهان) از همان ابتدا یاد می گیرند برای کمک به فقرا می توانند از ظالم ها و پولدار ها ی کنند، یا بگذارید بگویم یاد می گیرند برای رسیدن به اهدافشان می توانند هر کاری بکنند حتی ی! بالاخره آدم باید زرنگ باشد دیگر.اصلا شاید به خاطر همین است که شخصیت رابین هود در انیمیشن ها یک روباه است!

قبول دارم این داستان چیزهای خوب هم دارد همانطور که گفتم مبارزه با ظالم و کمک کردن به ستمدیده را هم یاد می هد اما این را هم یاد می دهد که هدف وسیله را توجیه می کند.

در آغاز جنگ صفین، لشکریان معاویه، نهر کنار فرات را که دو طرف می بایست از آنجا آب بردارند تصرف کردند و نگذاشتند لشکریان امام علی علیه السلام از آب استفاده کنند.
پس از حمله به سپاه معاویه، لشگریان امام علیه السلام این نهر را تصاحب کردند، اما امام علیه السلام در برابر پیشنهاد یارانش که آب را به روی سپاه معاویه ببندند فرمود:مانع استفاده آنها نشوید. من به این گونه کارها که روش جاهلان است دست نمی زنم و هرگز کسی را در تنگنای بی آبی قرار نمی دهم.»

/

منبع

کسی که برای خدا کار می کند، وسیله را هم به گونه ای انتخاب می کند که مورد رضایت خدا باشد.

این است یکی از تفاوت های تفکر انگلیسی و ایرانی(بخوانید شیعی)


چند روز پیش یکی از دوستانم ایده ی خیلی خوبی داد. گفت به جای اینکه وقتی می خواهیم مشاعره کنیم از حرف آخر مصرع دوم استفاده کنیم و شعری بخوانیم که مصرع اولش با آن حرف شروع شده باشد که کاری بس بی منطق است، با توجه به مفهومی که شعر اول دارد شعر دوم را انتخاب کنیم.

اصلا مگر ما به خاطر حرف اول یا آخر یک شعر از آن خوشمان می آید و آن را حفظ می کنیم یا می خوانیم؟!

مثال:

 

نفر اول:

من همان رودم که بهر دیدنت مرداب شد.
 
ماه من بس کن ندیدن‌های بی‌اندازه را

نفر دوم:

مثل آن مرداب غمگینی که  نیلوفر  نداشت


حال  من  بد   بود   اما هیچ کس باور نداشت

نفر اول:

از غم نیاموزی چرا ای دلربا رسم وفا


غم با همه بیگانگی هر شب به ما سر می‌زند

و.

البته این ایده تازه تازه نیست ولی خیلی زیبا و جذاب تر است و خیالتان هم تخت، خیلی می شود مشاعره را ادامه داد :)


فیلم سکوت را می گویم. حقیقتا شاهکار است. فیلمی خوش رنگ و لعاب به کارگردانی مارتین اسکورسیزی که ماجرای دو کشیش را روایت می کند که در سالیان دور برای یافتن استادشان راهی کشور ژاپن می شوند. ژاپنی که در آن سال ها به نوعی بسیار خطرناک بود!

خودم به شدت طرفدار فیلم های پر هیجانی مثل تلقین هستم اما این درام به ظاهر کم هیجان کاری با من کرد که تا ساعت ها به فکر فرو روم.

نه که دلم به حال آن کشیش های مسیحی نسوزد، نه، اما بیشتر به یاد شیعیانی بودم که در سالیان گذشته به دست افرادی چون حجاج شهید می شدند آن هم به خاطر عقایدشان.

فیلم معجونی از ایمان، ترس، شکنجه، تقیه، غرور، وسوسه و. است که بر خلاف دیگر فیلم ها مستقیما با روح شما ارتباط برقرار می کند!

اگر داستان طولانی و کسل کننده اش را به جان بخرید قول می دهم در آخر به شدت تحت تاثیر قرار بگیرید!


 

 


چند روز قبل پسر یکی از اقواممان که 10 ساله است خانه ی ما بود. مثل خیلی از کودکانی که اول ماه رمضان سعی می کنند پا به پای بزرگتر ها روزه بگیرند تا حوالی ساعت 9 صبح چیزی نخورده بود.

توی اتاق پیش من بود که ناگهان بلند شد و رفت توی آشپزخانه و چیزی برداشت و شروع کرد به خوردن.

بعد از اینکه تقریبا خوردنش تمام شده بود آمد پیش من و با دهان پر گفت: ای بابا دیدی چی شد؟ یادم رفت روزه بودم!

کمی خندیدم و برایش توضیح دادم که هر لحظه یادت افتاد روزه بودی باید چیزی که در دهانت هست را بیرون بریزی.

البته دیگر طاقت نیاورد و روزه نگرفت.

طاعات قبول :)


دین افیون توده ها است. این جمله از کارل مارکس است. افیون یعنی مخدر. احتمالا اون می خواهد بگوید دین انسان ها را به یک سری تخیلات و توهمات رهنمون می کند و نمی گذارد انسان با حقایق رو به رو شود؛ به قول خودمان دین انسان ها را گول زده، سرشان کلاه می گذارد و در آخر به یک آرامش دروغین می رساندشان، مثل مخدر!

خب یک لحظه صبر کن آقای مارکس! گفتی دین به دروغ انسان ها را آرام می کند؟ -کاری با مقایسه ی غلطت بین مخدر که تاثیر لحظه ای دارد با دین ندارم- اصلا مگر مهم تر از آرامش در این دنیا چیزی هست؟ پولدار ترین و دانشمندترین انسان دنیا هم باشیم ولی آرامش نداشته باشیم لحظه ای از زندگی راضی نخواهیم بود.

حالا که همین دین(البته حرف من روی دین صحبح است) دارد مفت و مجانی بهترین نوع آرامش را به ما می دهد تو می گویی نه، افیون است، بد است؟! شما بفرما به ما بگو آرامش حقیقی و درست چگونه است. با مادی گرایی میخواهی به ما آرامش بدهی؟ با مادی گرایی مگر زندگی هفتاد هشتاد ساله ی ما ارزشی دارد؟ چرا باید انسان خوبی باشیم وقتی قرار نیست مورد بازخواست قرار بگیریم؟ اصلا نسل انسان منقرض بشود، به درک! مگر فرقی بین دایناسور ها که منقرض شده اند و ما انسان ها قرار است باشد؟

قربان سبیلت بروم، بگذار ما با همین آرامش دروغین راحت زندگی مان را بکنیم چون لذت بخش ترین چیز -که حتی می تواند زندگی یک فقیر را هم آسان کند- همین دین است و خدا.

ناگفته نماند همه ی این حرف ها طبق تفکر شما که به زندگی دنیوی خیلی اهمیت می دهید بود، وگرنه که.

+خواندن این مقاله هم خالی از لطف نیست: .آیا مارکس ضد دین بود؟


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها